دریافت |
تورو دیدمو دید من به این زندگی تغییر کرد
همین لبخند شیرینت منو با عشق درگیر کرد
شروع تازه ای واسه منه از نفس افتاده
خدا تورو جای همه نداشته هام بهم داده
تورو دیدمو دید من به این زندگی تغییر کرد
همین لبخند شیرینت منو با عشق درگیر کرد
شروع تازه ای واسه منه از نفس افتاده
خدا تورو جای همه نداشته هام بهم داده
چه آرامش دلچسبی تماشای تو بهم میده
تو ایده آل ترین خوابی که بیداریه من دیده
♫♫♫
من نمیذارم که فردام یه لحظه ازتو خالی شه
تو بدم بشی معنای بدی واسم عوض میشه
یه لحظه هم اگه دورشی حواسم پی تو میره
هوا بدون عطر تو برای من نفس گیره
ببین این عشق دریایی دلمو حرف دنیا کرد
تو ثابت کردی که میشه یه دریا توی دل جا کرد
یه دریا توی دل جا کرد
چه آرامش دلچسبی تماشای تو بهم میده
تو ایده آل ترین خوابی که بیداریه من دیده
من نمیذارم که فردام یه لحظه ازتو خالی شه
تو بدم بشی معنای بدی واسم عوض میشه
♫♫♫
در درون شهر کوران دردها دارم ز بینایی
من سخنهای بد و نیک همه خامان این ره را شنیدستم
آن کسان را کز رسن بالا شده بر سوی بامی
پس چنان دانند کز آن بر فلک بالا برفتستند، دیدستم
در درون شهر کوران دردها دارم ز بینایی
همچنین هرگز نخواهم در میان بوق بیهوده دمیدن
تا بدانندم کسان اکنون رسیدستم
این شتاب خام زیبد کودکان را
می رسد زی منزل خود کاروان یک روز
از پی چه خسته کردن کاروان را ؟
#نیما_یوشیج
قسمت چهارم
چراغ رو بالا کشید و سیاهی روی دیوار با نور طلایی کمرنگی روشن شد: نقاشیای بود که ادوارد اوایل ازدواجمون از من کشیده بود. من بودم، اون هم سال اول ازدواجمون: موهای ضخیم و درخشانی که روی شونههام ریخته بود و یه پوست براق و تمیز، نگاهی جذاب که با یه متانت ستودنی به نقاش زُل زده بود. خودم این تابلو رو چند هفته پیش از گنجه درآورده بودم و به خواهرم گفته بودم که لعنت به من اگه آلمانیا بخوان برام تصمیم بگیرن که توی خونهمون به چی نگاه کنم. فرمانده نور رو یهکم بالاتر آورد تا بتونه بهتر و واضحتر عکس رو ببینه. هلن بهم هشدار داده بود که اون رو اونجا نذارم. سوفی، تابلو رو نذار روی دیوار. برامون دردسر میشه.»
وقتی بالاخره فرمانده برگشت طرف من، چشماش پُر از اشک بود. یه نگاه به صورتم کرد و دوباره به تابلو نگاه کرد.
شوهرم این تابلو رو کشیده.» نمیدونم چرا حس کردم لازمه بدونه شوهرم تابلو رو کشیده. شایدم بهخاطر اطمینان از خشم پرهیزکارانهم بود، شاید هم بهخاطر تفاوت موجود در ع توی تابلو و دختری که الان کنارش وایساده، شاید هم بهخاطر کوچولوی بوری که پیش پای من بیقرار بود و گریه میکرد. ممکن بود آلمانیا، بعد از دو سال اشغال شهرمون، چشماشون رو به یه جرم ناچیز ببندن و نخوان اذیتمون کنن.
اول کمی طولانیتر از حد معمول به تابلو خیره شد و دوباره به پوتینش زُل زد. فکر میکنم همهچیز برامون روشن شد، مادام. البته صحبتامون هنوز تموم نشده، اما نمیخوام امشب بیشتر از این مزاحمتون بشم.» از خوشحالی بال درآوردم و شک ندارم که اون هم متوجه شادمانی من شد و من رضایت رو توی چهرهش دیدم. شاید همین براش کافی بود که اگه جرمی رخ بده، خودم آمادهی مجازات هستم. مرد باهوش و زیرکی بود. باید در رفتار باهاش خیلی محتاط میبودم.
آقایون!»
سربازا بهطرفش برگشتن و مثل همیشه بی هیچ حرفی ازش اطاعت کردن و بهطرف خودروی نظامیشون راه افتادن. یونیفرم مشکیای که به تن داشتن زیر نور ماشین یکدست به نظر میرسید. تا دم در دنبالش رفتم و همونجا وایسادم. آخرین صدایی که ازش شنیدم دستوری بود که به راننده داد تا بهطرف شهر حرکت کنن. منتظر موندیم تا خودروی نظامی از پیچ جاده رفت پایین. چراغ ماشین براشون راه رو تا مسافت زیادی روشن میکرد. هلن شروع کرد به لرزیدن. سعی میکرد روی پاهاش وایسه. دستش که مثل گچ سفید شده بود روی پیشونیش بود و محکم چشماش رو بسته بود. اورلیان بهزور کنار من روی پاهاش وایساده بود و دست میمی رو گرفته بود و از گریهی بچگانهی اون ناراحت بود. منتظر بودم تا صدای موتور ماشین کاملاً محو بشه. صدای نالهی ماشین از اون طرف تپه طوری بود که انگار بهش زیادی فشار اومده باشه.
زخمی شدی، اورلیان؟» دستم رو گذاشتم روی سرش. پوست سرش خراشیده شده بود و کبود بود. چهجور آدمایی میتونن به یه پسر غیرمسلح حمله کنن؟ نه، طوری نیست. اونا حتا نتونستن منو بترسونن.»
فکر کردم تو رو بازداشت میکنن.» خواهرم داشت باهاش حرف میزد. فکر کردم همهی ما رو میگیرن! واقعاً از دیدن هلن توی اون وضعیت ترسیدم.» از ترس بالا و پایین میرفت. اشکاش رو پاک کرد و، همینطور که داشت دخترش رو بغل میکرد، بهزور لبخند زد. آلمانیای احمق. همهی ما رو ترسوندن، نه؟ مامانِ احمقی که ترسید.» بچه بیصدا و آروم به مامانش نگاه میکرد. با خودم فکر میکردم که یعنی ممکنه باز هم میمی رو درحال خنده ببینم.
ببخشید، الان دیگه کاملاً خوبم!» و ادامه داد: خب، همه بیاین بریم توی خونه. میمی، یهکم شیر مونده. برات گرمش میکنم.» دستش رو با لباس خونیش خشک کرد و بهطرف من درازش کرد تا بچهش رو ازم بگیره. میخوای من ژان رو بگیرم؟»
یهو بهطرز وحشتناکی شروع کردم به لرزیدن و تازه فهمیدم چقدر باید از حضور سربازا میترسیدم. پاهام انگار توی آب بودن. تمام قوای پاهام ریخته بود روی سنگفرش. با تمام وجود فقط میخواستم بشینم. گفتم: آره. فکر کنم بهتره بگیریش.» خواهرم بچه رو گرفت و یواش زد زیر گریه. زیر نور محو شب، توی پتویی که پیچیده بود و شکل گهواره رو داشت صورت اون بچهی قنداقپیچشده پیدا شد. توی اون قنداق یه بچهخوک صورتی پُرزدار بود. خودم قبل از همه لب وا کردم. ژان طبقهی بالا خوابیده.» دستم رو به دیوار تکیه دادم تا بتونم خودم رو صاف نگه دارم. اورلیان از پشت شونهی هلن منو نگاه میکرد. همه زُل زده بودن به من.
وای، خدایا!»
مرده؟»
کلروفرم. یادم افتاد پدر یه بطری کلروفرم همیشه توی اتاق مطالعه نگه میداشت، برای کلکسیون پروانههاش. فکر کردم امکان داره بیدار بشه، اما باید جای دیگهای رو برای نگهداریش پیدا کنیم، برا وقتیکه اونا دوباره برگردن، و میدونین که حتماً برمیگردن.» اورلیان لبخند زد، از اون لبخندای نادری که همیشه از سرِ رضایت تحویل میده. هلن خم شد تا خوک کوچولوی بیهوش رو به میمی نشون بده و هر دوتاشون خندیدن. هلن همینطور داشت پوزه و پوزهبند خوک رو چک میکرد که ببینه زندهست یا نه. هرچند هنوز باورش نشده بود چی توی بغلشه.
قسمت سوم
مادام لِفیور.»
میتونستم ببینم که با نگاهش داره حلقه ازدواجم رو چک میکنه که بدونه مجردم یا متاهل.نیاز نبود خودش رو اذیت کنه، مثل همه ی ی محله مون، همون اوایل اون رو برای خرید غذا فروخته بودم.
مادام، ما اطلاعاتی داریم که ثابت میکنه شما به طور غیر قانونی احشام پرورش میدین.» فرانسوی حرف زدنش مقبول بود و نوشون میداد که محل ماموریت سایقش توی کشور اِشغالی تُن صداش رو آروم کرده. مردی نبود که با مسائل غیر منتظره تهدید بشه .
احشام؟»
یه منبع مؤثق به ما خبر داده که شما از یه خوک توی این ساختمون نگهداری میکنین. باید بدونین که، طبق قانون، نگهداری از احشام بدون مجوز جریمهی سنگینی داره، یعنی زندان!»
نگاهش به من بود. میدونم کی همچین خبری بهتون داده. موسیو سوئل! مگهنه؟» صورتم گل انداخته بود. موهای بلندم که با پیچوتاب روی شونهم ریخته بود انگار جرقه زد، چون پشت گردنم احساس سوزش کردم. فرمانده بهطرف یکی از سربازا چرخید. اون مرد با اشاره بهش فهموند که درسته و اطلاعات من کاملاً موثقه.
فرمانده، این موسیو سوئل، هر ماه حداقل دو بار، میآن اینجا ما رو قانع کنن که در نبودِ شوهرامون، بهروشی که خودشون میخوان، باهاشون راحت باشیم و، چون ما در مقابل مهربونی فرضی ایشون روی خوش نشون نمیدیم، برای تلافیکردن این شایعات رو میسازن تا زندگیمون رو بهخطر بندازن.»
حرفاتون بدون مدرک مؤثقی که اثباتشون بکنه بهدرد نمیخوره.»
مطمئنم جناب فرمانده، مگه اینکه توی بازدید خلافش ثابت بشه.»
نگاهش رو به خودم نمیتونستم درک کنم. نمیتونستم بفهمم توی کلهش چی میگذره. روی پاشنهی پاش چرخید و راه افتاد طرف درِ ورودی خونه. منم دنبالش رفتم که دامنم گیر کرد زیر پام و نزدیک بود بیفتم که هر جوری بود خودم رو جمعوجور کردم. میدونستم که خیلی جسورانه حرفزدن ممکنه جرم محسوب بشه، اما اون لحظه دیگه جای ترسولرز نبود.
یه نگاه به ما بندازین، فرمانده. به ما میخوره با گوشت گاو و بره یا گوشت خوک مهمونی گرفته باشیم؟»
برگشت طرف من. چشماش یه لحظه افتاد به مچ استخونی دستم که تنها بخشی بود که از آستین لباسم زده بود بیرون. توی یه سال گذشته کمرم چند سانتی آب رفته بود.
یعنی ما از زندگیکردن توی این هتل زیبا چاق و پروار شدیم؟ از دو جین مرغی که داشتیم، فقط سه تا برامون مونده. سه تا مرغ داریم که بهشون غذا میدیم و بزرگشون میکنیم تا سربازای شما از تخمشون استفاده کنن. ضمناً ما طبق برنامهی آلمان زندگی میکنیم که انتظار دارن توی رژیم غذایی باشیم. جیرهی گوشت و آرد و نون تهیهشده از بلغور و سبوس رو کم کردهن و ما هم پولی برای غذادادن به احشام نداریم.»
فرمانده توی راهروی پشتی بود. صدای پاشنهی کفشاش روی سنگفرش راهرو با پژواک بلندی پخش میشد. مردد بود. بعد اومد توی بار و با صدای بلند دستور داد. یه سرباز توی تاریکی پیداش شد و یه چراغ داد دستش.
ما برای تغذیهی نوزادامون شیر نداریم. اونا از گرسنگی گریه میکنن. ما از کمبود غذا بهشدت مریض شدیم و شما و سربازاتون نصفهشبی ریختین اینجا و دو تا زن رو میترسونین و با یه پسربچهی بیگناه وحشیانه رفتار میکنین و تهدیدمون میکنین، فقط بهخاطر اینکه یه آدم هرزهی فاسد شایعه کرده که ما عیاشی کردیم؟» دستام میلرزید. میتونست ببینه نوزاد توی بغلم بیتابی میکنه و من از بس ناراحت بودم تازه متوجه شدم که بچه رو بیشازحد سفت گرفتهم و باعث اذیتش شدهم. یه قدم رفتم عقب. شالم رو مرتب کردم و بهش غر زدم. بعد سرم رو بلند کردم. نمیتونستم تندی و خشونت رو توی صدام قایم کنم.
خونهی ما رو بگردین، جناب فرمانده! اصلاً زیروروش کنین و همین چند تا دیوار و ستون رو هم خراب کنین. همهی ساختمون رو هم بگردین. قسمتایی رو هم که هنوز سربازاتون برای خودشون نشون نکردهن و سالم سرِ جاشه بزنین داغون کنین. وقتی اون خوک خیالی رو پیدا کردین، امیدوارم شام خوبی برای افرادتون بشه!»
نگاهش چند ثانیه بیشتر از اونچه انتظار داشتم روی من مونده بود. از پنجرهای که میتونستم صدای گریهی خواهرم رو بشنوم، دیدم که داره با دامنش خونریزی زخم اورلیان رو بند میآره. سه تا از سربازای آلمانی هم اونا رو محاصره کرده بودن. دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود و میدیدم که فرمانده توی مخمصه گیر کرده. آدماش با چشمای نامطمئن منتظر دستورش بودن. در ازای فریاد و سروصدای غیرعادیای که راه انداخته بودم، میتونست دستور بده خونه رو خالی کنن و همهی ما رو هم دستگیر کنن و ببرن؛ اما مطمئن بودم که داره به سوئل فکر میکنه که چطور بهش خبر کذب داده و گمراهش کرده. اصلاً مردی به نظر نمیرسید که دوست داشته باشه اشتباهی قدم از قدم برداره.
وقتی من و ادوارد پوکر بازی میکردیم، میخندید و میگفت یه رقیب سرسختم که هرگز چهرهم احساساتم رو بروز نمیده و نمیشه فهمید توی سرم چی میگذره. داشتم سعی میکردم الان اون کلمهها رو به خاطر بیارم. این مهمترین بازی تمام طول زندگیم بود. بههم خیره شده بودیم: من و فرمانده. یه لحظه حس کردم همهی دنیا داره دور سرم میچرخه. صدای جابهجاشدن و آمادهشدن تفنگا رو میشنیدم. خواهرم سرفه میکرد. صدای پرندههامون هم از قفساشون میاومد. صداها وقتی قطع شد که من و فرمانده به چهرهی هم زُل زدیم. قسم میخورم که صدای تکتک تپشهای قلبم رو میشنیدم.
این چیه؟»
چی؟»
قسمت دوم
دستم رو گذاشتم روی بازوی خواهرم و فشارش دادم: برو، اما چیزی بهشون نگو. فهمیدی هلن؟ همهچی رو انکار کن. بزن زیرِ همهچی!»
خواهرم با دودلی سرش رو ت داد و دوید طرف راهرو. لباسخوابش از پشت سرش موج میزد. نمیدونم تا قبل از اون موقع اونقدر احساس تنهایی کرده بودم یا نه. تو اون چند دقیقه، ترس به گلوم چنگ زده بود و سنگینی سرنوشت خونوادهم مونده بود روی دوشم. دویدم طرف اتاق مطالعهی پدرم و همهی کشوهای اون میز بزرگ رو چک کردم. محتویاتش رو ریختم بیرون: خودکارای قدیمی، چند تا کاغذپاره، تیکههایی از یه ساعت شکسته و صورتحسابای قدیمی. خدا رو شکر بالاخره اونی رو که میخواستم روی زمین پیدا کردم. فوری دوییدم طبقهی پایین. درِ زیرزمین رو باز کردم و پریدم روی پلههای سرد سنگی. حالا دیگه خودم رو جمعوجور کرده بودم و نور شمع لازم داشتم. چفت سنگین دری رو که به زیرزمین پشتی راه داشت بلند کردم. قبلاً با بشکههای آبجو و شراب روی پشتبوم انباشته شده بود. درِ یکی از بشکههای خالی رو کنار زدم و درِ آهنی فرِ پخت نون رو باز کردم.
بچهخوک ما که هنوز خیلی خوب بزرگ نشده بود خوابآلوده پلک میزد. صداهای ریزی از خودش درمیآورد و از توی تختخوابی که از کاه پُر شده بود بهم نگاه میکرد. بلندش کردم تا روی پاهاش وایسه.
اصلاً راجعبه خوک بهتون گفتهم؟ ما این بچهخوک رو موقع آزادسازی مزرعهی موسیو ژرارد گرفتیم. عین هدیهای بود که از طرف خدا بهمون رسیده باشه. تنها و سرگردون، سر یه پیچ از پشت کامیون آلمانیا که همهی بچهخوکا رو توش بار زده بودن افتاده بود پایین دقیقاً پیش پای مادربزرگ پویلِن و خورده بود به گوشهی دامنش. هفتهها بود که داشتیم بهش بذر و تهموندهی غذا میدادیم، به امید اینکه اینقدر بزرگ و پَروار بشه که بشه باهاش یه غذای عالی برای همهی خونواده درست کرد. تصور پوست تُردش که از گوشت آبدارش جدا میشه، از ماهها پیش، اهالی لوکاگروژ۲ رو امیدوار نگه داشته بود.
از بیرون دوباره صدای برادرم رو شنیدم که داشت داد میزد و بعدش هم صدای خواهرم که خیلی زود با صدای زنندهی یه افسر آلمانی قطع شد. بچهخوک یهجورایی هوشیار بهم نگاه میکرد که انگار با چشماش بخواد بهم بفهمونه از سرنوشت خودش خبر داره و میدونه چه بلایی قراره سرش بیاد. خیلی آروم باهاش حرف زدم. واقعاً ببخش عزیزم، اما این تنها راهیه که برام مونده.» و بالاخره دستم رو پایین آوردم.
چند دقیقه بعد، خودم رو رسوندم بیرون. میمی رو بیدار کردم و بهش گفتم که باید بدون هیچ حرفی، بیصدا، باهام بیاد. توی این چند ماه، این بچه یاد گرفته بود که بدون هیچ سؤالی فقط اطاعت کنه. وقتی داشتم داداشکوچولوش رو از تخت برمیداشتم و میذاشتم توی بغلم، حسابی با تعجب براندازم کرد.
با نزدیکشدن زمستون، سوز هوا هم بیشتر شده بود. بوی چوب سوختهی بخاریمون که از غروب روشنش کرده بودیم پیچیده بود توی هوا. وقتی داشتیم از راهرو میرفتیم بیرون، از پشتِ در، با تردید نگاهم رو دوختم به فرمانده. فرمانده بکنباوئر که با تمام وجود ازش متنفر بودم بینشون نبود. فرماندهی که داشتم میدیدم لاغرتر بود و بدون ریش و سبیل اما خیلی خونسرد بهنظر میرسید. حتا توی اون تاریکی میتونستم ببینم با یه مرد باهوش طرفم نه با یه احمق نادون، که همین منو بیشتر ترسوند.
فرمانده تازهوارد متفکرانه زُل زده بود به پنجرههای ساختمون. شاید پیش خودش فکر میکرد این ساختمون از مزرعهی فوریر که الان توش مستقرّن مناسبتره، همونجاییکه افسرهای ارشد آلمانی شبا توش میخوابیدن. بهش مشکوک بودم، چون احتمالاً اون میدونست که ما از اون ارتفاع میتونیم بیشتر قسمتای شهر رو ببینیم. از اون روزا که اینجا هنوز هتل پُررونقی بود، چند تا اسطبل برا اسبا و ده تا اتاقخواب مخصوص مهمونا برامون مونده بود.
هلن روی سنگفرش بود و با دستاش که دورِ اورلیان گرفته بود میخواست ازش محافظت کنه. یکی از مردا تفنگش رو برد بالا اما فرمانده دستش رو بلند کرد. فرمانده دستور داد: بلند شو!» هلن تلاش میکرد دستش رو نبره عقب. یهدفعه چشمم افتاد به صورت هلن که از ترس رنگ به رو نداشت. وقتی میمی مادرش رو توی اون وضعیت دید دستش رو محکمتر به دستای من فشار داد. با اینکه قلبم داشت میاومد تو دهنم، منم دست میمی رو فشار دادم. با تمام قوا طوری داد زدم که صدام پیچید توی حیاط: محض خاطر خدا، بگید اینجا چه خبره؟» فرمانده فوری برگشت طرف من. معلوم بود از تُن صدای من جا خورده. یه زن جوون همراه یه بچهی کوچیک که داشت شستش رو میمکید و به دامنش چنگ زده بود، با یه نوزاد که محکم به قفسهی سینهش چسبیده بود، داشت از راهروی سرپوشیده وارد حیاط میشد. کلاهم بهشکل اریب مونده بود روی سرم و لباسشبم طوری بود که انگار چسبیده باشه به پوستم. توی دلم خداخدا میکردم که فرمانده صدای تپش قلبم رو نشنوه.
روی صحبتم با خودش بود: دقیقاً به چه جرمی سربازاتون اومدهن ما رو تنبیه کنن؟» حدس میزدم که از وقتی خونهش رو ترک کرده هیچ زنی با همچین لحنی باهاش حرف نزده. سکوتی که توی حیاط حاکم شده بود نشون میداد همه حسابی جا خوردهن. خواهر و برادرم که روی زمین نشسته بودن، با توجه به اینکه همچین نافرمانیهایی ممکن بود سرِ همهمون رو به باد بده، برگشتن طرف من تا بتونن بهتر منو ببینن.
شما؟»
با سلام
شرکت ستاره آفرینان کیمیا که سایت این شرکت هم معلوم نیست و در حد تبلیغات در فضای مجازی و سایتهای تبلیغاتی است
روشی رو برای ی خود انتخاب کردند
البته بعضی از شرکتها هم با این روش از مردم تو این وضع اقتصادی سود جویی میکنن
طبق آماری که به دست بنده رسیده فقط در محله ما از 32 نفر ثبت نام کننده به طور عجیب هیچکدام رو برای این کار
نپسندیدن
روش کارشون به این صورت است که
بچه که بودم کوچیک ترین کاری هم برای مادر بزرگم انجام میدادم همیشه میگفت خیر ببینی مادر
حالا بعد گذشت چند سال فکر میکنم دعا هاش بر آورده شده
چون هر کاری میکنم به اون چیزی که میخوام برسم
خیر میبینم.
#میلاد_میرشکار
دست من نیست شرایطم تاثیر دارن
ID:instagram
@Milad_Mirshekar20
درباره این سایت