قسمت چهارم
چراغ رو بالا کشید و سیاهی روی دیوار با نور طلایی کمرنگی روشن شد: نقاشیای بود که ادوارد اوایل ازدواجمون از من کشیده بود. من بودم، اون هم سال اول ازدواجمون: موهای ضخیم و درخشانی که روی شونههام ریخته بود و یه پوست براق و تمیز، نگاهی جذاب که با یه متانت ستودنی به نقاش زُل زده بود. خودم این تابلو رو چند هفته پیش از گنجه درآورده بودم و به خواهرم گفته بودم که لعنت به من اگه آلمانیا بخوان برام تصمیم بگیرن که توی خونهمون به چی نگاه کنم. فرمانده نور رو یهکم بالاتر آورد تا بتونه بهتر و واضحتر عکس رو ببینه. هلن بهم هشدار داده بود که اون رو اونجا نذارم. سوفی، تابلو رو نذار روی دیوار. برامون دردسر میشه.»
وقتی بالاخره فرمانده برگشت طرف من، چشماش پُر از اشک بود. یه نگاه به صورتم کرد و دوباره به تابلو نگاه کرد.
شوهرم این تابلو رو کشیده.» نمیدونم چرا حس کردم لازمه بدونه شوهرم تابلو رو کشیده. شایدم بهخاطر اطمینان از خشم پرهیزکارانهم بود، شاید هم بهخاطر تفاوت موجود در ع توی تابلو و دختری که الان کنارش وایساده، شاید هم بهخاطر کوچولوی بوری که پیش پای من بیقرار بود و گریه میکرد. ممکن بود آلمانیا، بعد از دو سال اشغال شهرمون، چشماشون رو به یه جرم ناچیز ببندن و نخوان اذیتمون کنن.
اول کمی طولانیتر از حد معمول به تابلو خیره شد و دوباره به پوتینش زُل زد. فکر میکنم همهچیز برامون روشن شد، مادام. البته صحبتامون هنوز تموم نشده، اما نمیخوام امشب بیشتر از این مزاحمتون بشم.» از خوشحالی بال درآوردم و شک ندارم که اون هم متوجه شادمانی من شد و من رضایت رو توی چهرهش دیدم. شاید همین براش کافی بود که اگه جرمی رخ بده، خودم آمادهی مجازات هستم. مرد باهوش و زیرکی بود. باید در رفتار باهاش خیلی محتاط میبودم.
آقایون!»
سربازا بهطرفش برگشتن و مثل همیشه بی هیچ حرفی ازش اطاعت کردن و بهطرف خودروی نظامیشون راه افتادن. یونیفرم مشکیای که به تن داشتن زیر نور ماشین یکدست به نظر میرسید. تا دم در دنبالش رفتم و همونجا وایسادم. آخرین صدایی که ازش شنیدم دستوری بود که به راننده داد تا بهطرف شهر حرکت کنن. منتظر موندیم تا خودروی نظامی از پیچ جاده رفت پایین. چراغ ماشین براشون راه رو تا مسافت زیادی روشن میکرد. هلن شروع کرد به لرزیدن. سعی میکرد روی پاهاش وایسه. دستش که مثل گچ سفید شده بود روی پیشونیش بود و محکم چشماش رو بسته بود. اورلیان بهزور کنار من روی پاهاش وایساده بود و دست میمی رو گرفته بود و از گریهی بچگانهی اون ناراحت بود. منتظر بودم تا صدای موتور ماشین کاملاً محو بشه. صدای نالهی ماشین از اون طرف تپه طوری بود که انگار بهش زیادی فشار اومده باشه.
زخمی شدی، اورلیان؟» دستم رو گذاشتم روی سرش. پوست سرش خراشیده شده بود و کبود بود. چهجور آدمایی میتونن به یه پسر غیرمسلح حمله کنن؟ نه، طوری نیست. اونا حتا نتونستن منو بترسونن.»
فکر کردم تو رو بازداشت میکنن.» خواهرم داشت باهاش حرف میزد. فکر کردم همهی ما رو میگیرن! واقعاً از دیدن هلن توی اون وضعیت ترسیدم.» از ترس بالا و پایین میرفت. اشکاش رو پاک کرد و، همینطور که داشت دخترش رو بغل میکرد، بهزور لبخند زد. آلمانیای احمق. همهی ما رو ترسوندن، نه؟ مامانِ احمقی که ترسید.» بچه بیصدا و آروم به مامانش نگاه میکرد. با خودم فکر میکردم که یعنی ممکنه باز هم میمی رو درحال خنده ببینم.
ببخشید، الان دیگه کاملاً خوبم!» و ادامه داد: خب، همه بیاین بریم توی خونه. میمی، یهکم شیر مونده. برات گرمش میکنم.» دستش رو با لباس خونیش خشک کرد و بهطرف من درازش کرد تا بچهش رو ازم بگیره. میخوای من ژان رو بگیرم؟»
یهو بهطرز وحشتناکی شروع کردم به لرزیدن و تازه فهمیدم چقدر باید از حضور سربازا میترسیدم. پاهام انگار توی آب بودن. تمام قوای پاهام ریخته بود روی سنگفرش. با تمام وجود فقط میخواستم بشینم. گفتم: آره. فکر کنم بهتره بگیریش.» خواهرم بچه رو گرفت و یواش زد زیر گریه. زیر نور محو شب، توی پتویی که پیچیده بود و شکل گهواره رو داشت صورت اون بچهی قنداقپیچشده پیدا شد. توی اون قنداق یه بچهخوک صورتی پُرزدار بود. خودم قبل از همه لب وا کردم. ژان طبقهی بالا خوابیده.» دستم رو به دیوار تکیه دادم تا بتونم خودم رو صاف نگه دارم. اورلیان از پشت شونهی هلن منو نگاه میکرد. همه زُل زده بودن به من.
وای، خدایا!»
مرده؟»
کلروفرم. یادم افتاد پدر یه بطری کلروفرم همیشه توی اتاق مطالعه نگه میداشت، برای کلکسیون پروانههاش. فکر کردم امکان داره بیدار بشه، اما باید جای دیگهای رو برای نگهداریش پیدا کنیم، برا وقتیکه اونا دوباره برگردن، و میدونین که حتماً برمیگردن.» اورلیان لبخند زد، از اون لبخندای نادری که همیشه از سرِ رضایت تحویل میده. هلن خم شد تا خوک کوچولوی بیهوش رو به میمی نشون بده و هر دوتاشون خندیدن. هلن همینطور داشت پوزه و پوزهبند خوک رو چک میکرد که ببینه زندهست یا نه. هرچند هنوز باورش نشده بود چی توی بغلشه.
درباره این سایت