قسمت سوم
مادام لِفیور.»
میتونستم ببینم که با نگاهش داره حلقه ازدواجم رو چک میکنه که بدونه مجردم یا متاهل.نیاز نبود خودش رو اذیت کنه، مثل همه ی ی محله مون، همون اوایل اون رو برای خرید غذا فروخته بودم.
مادام، ما اطلاعاتی داریم که ثابت میکنه شما به طور غیر قانونی احشام پرورش میدین.» فرانسوی حرف زدنش مقبول بود و نوشون میداد که محل ماموریت سایقش توی کشور اِشغالی تُن صداش رو آروم کرده. مردی نبود که با مسائل غیر منتظره تهدید بشه .
احشام؟»
یه منبع مؤثق به ما خبر داده که شما از یه خوک توی این ساختمون نگهداری میکنین. باید بدونین که، طبق قانون، نگهداری از احشام بدون مجوز جریمهی سنگینی داره، یعنی زندان!»
نگاهش به من بود. میدونم کی همچین خبری بهتون داده. موسیو سوئل! مگهنه؟» صورتم گل انداخته بود. موهای بلندم که با پیچوتاب روی شونهم ریخته بود انگار جرقه زد، چون پشت گردنم احساس سوزش کردم. فرمانده بهطرف یکی از سربازا چرخید. اون مرد با اشاره بهش فهموند که درسته و اطلاعات من کاملاً موثقه.
فرمانده، این موسیو سوئل، هر ماه حداقل دو بار، میآن اینجا ما رو قانع کنن که در نبودِ شوهرامون، بهروشی که خودشون میخوان، باهاشون راحت باشیم و، چون ما در مقابل مهربونی فرضی ایشون روی خوش نشون نمیدیم، برای تلافیکردن این شایعات رو میسازن تا زندگیمون رو بهخطر بندازن.»
حرفاتون بدون مدرک مؤثقی که اثباتشون بکنه بهدرد نمیخوره.»
مطمئنم جناب فرمانده، مگه اینکه توی بازدید خلافش ثابت بشه.»
نگاهش رو به خودم نمیتونستم درک کنم. نمیتونستم بفهمم توی کلهش چی میگذره. روی پاشنهی پاش چرخید و راه افتاد طرف درِ ورودی خونه. منم دنبالش رفتم که دامنم گیر کرد زیر پام و نزدیک بود بیفتم که هر جوری بود خودم رو جمعوجور کردم. میدونستم که خیلی جسورانه حرفزدن ممکنه جرم محسوب بشه، اما اون لحظه دیگه جای ترسولرز نبود.
یه نگاه به ما بندازین، فرمانده. به ما میخوره با گوشت گاو و بره یا گوشت خوک مهمونی گرفته باشیم؟»
برگشت طرف من. چشماش یه لحظه افتاد به مچ استخونی دستم که تنها بخشی بود که از آستین لباسم زده بود بیرون. توی یه سال گذشته کمرم چند سانتی آب رفته بود.
یعنی ما از زندگیکردن توی این هتل زیبا چاق و پروار شدیم؟ از دو جین مرغی که داشتیم، فقط سه تا برامون مونده. سه تا مرغ داریم که بهشون غذا میدیم و بزرگشون میکنیم تا سربازای شما از تخمشون استفاده کنن. ضمناً ما طبق برنامهی آلمان زندگی میکنیم که انتظار دارن توی رژیم غذایی باشیم. جیرهی گوشت و آرد و نون تهیهشده از بلغور و سبوس رو کم کردهن و ما هم پولی برای غذادادن به احشام نداریم.»
فرمانده توی راهروی پشتی بود. صدای پاشنهی کفشاش روی سنگفرش راهرو با پژواک بلندی پخش میشد. مردد بود. بعد اومد توی بار و با صدای بلند دستور داد. یه سرباز توی تاریکی پیداش شد و یه چراغ داد دستش.
ما برای تغذیهی نوزادامون شیر نداریم. اونا از گرسنگی گریه میکنن. ما از کمبود غذا بهشدت مریض شدیم و شما و سربازاتون نصفهشبی ریختین اینجا و دو تا زن رو میترسونین و با یه پسربچهی بیگناه وحشیانه رفتار میکنین و تهدیدمون میکنین، فقط بهخاطر اینکه یه آدم هرزهی فاسد شایعه کرده که ما عیاشی کردیم؟» دستام میلرزید. میتونست ببینه نوزاد توی بغلم بیتابی میکنه و من از بس ناراحت بودم تازه متوجه شدم که بچه رو بیشازحد سفت گرفتهم و باعث اذیتش شدهم. یه قدم رفتم عقب. شالم رو مرتب کردم و بهش غر زدم. بعد سرم رو بلند کردم. نمیتونستم تندی و خشونت رو توی صدام قایم کنم.
خونهی ما رو بگردین، جناب فرمانده! اصلاً زیروروش کنین و همین چند تا دیوار و ستون رو هم خراب کنین. همهی ساختمون رو هم بگردین. قسمتایی رو هم که هنوز سربازاتون برای خودشون نشون نکردهن و سالم سرِ جاشه بزنین داغون کنین. وقتی اون خوک خیالی رو پیدا کردین، امیدوارم شام خوبی برای افرادتون بشه!»
نگاهش چند ثانیه بیشتر از اونچه انتظار داشتم روی من مونده بود. از پنجرهای که میتونستم صدای گریهی خواهرم رو بشنوم، دیدم که داره با دامنش خونریزی زخم اورلیان رو بند میآره. سه تا از سربازای آلمانی هم اونا رو محاصره کرده بودن. دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود و میدیدم که فرمانده توی مخمصه گیر کرده. آدماش با چشمای نامطمئن منتظر دستورش بودن. در ازای فریاد و سروصدای غیرعادیای که راه انداخته بودم، میتونست دستور بده خونه رو خالی کنن و همهی ما رو هم دستگیر کنن و ببرن؛ اما مطمئن بودم که داره به سوئل فکر میکنه که چطور بهش خبر کذب داده و گمراهش کرده. اصلاً مردی به نظر نمیرسید که دوست داشته باشه اشتباهی قدم از قدم برداره.
وقتی من و ادوارد پوکر بازی میکردیم، میخندید و میگفت یه رقیب سرسختم که هرگز چهرهم احساساتم رو بروز نمیده و نمیشه فهمید توی سرم چی میگذره. داشتم سعی میکردم الان اون کلمهها رو به خاطر بیارم. این مهمترین بازی تمام طول زندگیم بود. بههم خیره شده بودیم: من و فرمانده. یه لحظه حس کردم همهی دنیا داره دور سرم میچرخه. صدای جابهجاشدن و آمادهشدن تفنگا رو میشنیدم. خواهرم سرفه میکرد. صدای پرندههامون هم از قفساشون میاومد. صداها وقتی قطع شد که من و فرمانده به چهرهی هم زُل زدیم. قسم میخورم که صدای تکتک تپشهای قلبم رو میشنیدم.
این چیه؟»
چی؟»
درباره این سایت