قسمت دوم
دستم رو گذاشتم روی بازوی خواهرم و فشارش دادم: برو، اما چیزی بهشون نگو. فهمیدی هلن؟ همهچی رو انکار کن. بزن زیرِ همهچی!»
خواهرم با دودلی سرش رو ت داد و دوید طرف راهرو. لباسخوابش از پشت سرش موج میزد. نمیدونم تا قبل از اون موقع اونقدر احساس تنهایی کرده بودم یا نه. تو اون چند دقیقه، ترس به گلوم چنگ زده بود و سنگینی سرنوشت خونوادهم مونده بود روی دوشم. دویدم طرف اتاق مطالعهی پدرم و همهی کشوهای اون میز بزرگ رو چک کردم. محتویاتش رو ریختم بیرون: خودکارای قدیمی، چند تا کاغذپاره، تیکههایی از یه ساعت شکسته و صورتحسابای قدیمی. خدا رو شکر بالاخره اونی رو که میخواستم روی زمین پیدا کردم. فوری دوییدم طبقهی پایین. درِ زیرزمین رو باز کردم و پریدم روی پلههای سرد سنگی. حالا دیگه خودم رو جمعوجور کرده بودم و نور شمع لازم داشتم. چفت سنگین دری رو که به زیرزمین پشتی راه داشت بلند کردم. قبلاً با بشکههای آبجو و شراب روی پشتبوم انباشته شده بود. درِ یکی از بشکههای خالی رو کنار زدم و درِ آهنی فرِ پخت نون رو باز کردم.
بچهخوک ما که هنوز خیلی خوب بزرگ نشده بود خوابآلوده پلک میزد. صداهای ریزی از خودش درمیآورد و از توی تختخوابی که از کاه پُر شده بود بهم نگاه میکرد. بلندش کردم تا روی پاهاش وایسه.
اصلاً راجعبه خوک بهتون گفتهم؟ ما این بچهخوک رو موقع آزادسازی مزرعهی موسیو ژرارد گرفتیم. عین هدیهای بود که از طرف خدا بهمون رسیده باشه. تنها و سرگردون، سر یه پیچ از پشت کامیون آلمانیا که همهی بچهخوکا رو توش بار زده بودن افتاده بود پایین دقیقاً پیش پای مادربزرگ پویلِن و خورده بود به گوشهی دامنش. هفتهها بود که داشتیم بهش بذر و تهموندهی غذا میدادیم، به امید اینکه اینقدر بزرگ و پَروار بشه که بشه باهاش یه غذای عالی برای همهی خونواده درست کرد. تصور پوست تُردش که از گوشت آبدارش جدا میشه، از ماهها پیش، اهالی لوکاگروژ۲ رو امیدوار نگه داشته بود.
از بیرون دوباره صدای برادرم رو شنیدم که داشت داد میزد و بعدش هم صدای خواهرم که خیلی زود با صدای زنندهی یه افسر آلمانی قطع شد. بچهخوک یهجورایی هوشیار بهم نگاه میکرد که انگار با چشماش بخواد بهم بفهمونه از سرنوشت خودش خبر داره و میدونه چه بلایی قراره سرش بیاد. خیلی آروم باهاش حرف زدم. واقعاً ببخش عزیزم، اما این تنها راهیه که برام مونده.» و بالاخره دستم رو پایین آوردم.
چند دقیقه بعد، خودم رو رسوندم بیرون. میمی رو بیدار کردم و بهش گفتم که باید بدون هیچ حرفی، بیصدا، باهام بیاد. توی این چند ماه، این بچه یاد گرفته بود که بدون هیچ سؤالی فقط اطاعت کنه. وقتی داشتم داداشکوچولوش رو از تخت برمیداشتم و میذاشتم توی بغلم، حسابی با تعجب براندازم کرد.
با نزدیکشدن زمستون، سوز هوا هم بیشتر شده بود. بوی چوب سوختهی بخاریمون که از غروب روشنش کرده بودیم پیچیده بود توی هوا. وقتی داشتیم از راهرو میرفتیم بیرون، از پشتِ در، با تردید نگاهم رو دوختم به فرمانده. فرمانده بکنباوئر که با تمام وجود ازش متنفر بودم بینشون نبود. فرماندهی که داشتم میدیدم لاغرتر بود و بدون ریش و سبیل اما خیلی خونسرد بهنظر میرسید. حتا توی اون تاریکی میتونستم ببینم با یه مرد باهوش طرفم نه با یه احمق نادون، که همین منو بیشتر ترسوند.
فرمانده تازهوارد متفکرانه زُل زده بود به پنجرههای ساختمون. شاید پیش خودش فکر میکرد این ساختمون از مزرعهی فوریر که الان توش مستقرّن مناسبتره، همونجاییکه افسرهای ارشد آلمانی شبا توش میخوابیدن. بهش مشکوک بودم، چون احتمالاً اون میدونست که ما از اون ارتفاع میتونیم بیشتر قسمتای شهر رو ببینیم. از اون روزا که اینجا هنوز هتل پُررونقی بود، چند تا اسطبل برا اسبا و ده تا اتاقخواب مخصوص مهمونا برامون مونده بود.
هلن روی سنگفرش بود و با دستاش که دورِ اورلیان گرفته بود میخواست ازش محافظت کنه. یکی از مردا تفنگش رو برد بالا اما فرمانده دستش رو بلند کرد. فرمانده دستور داد: بلند شو!» هلن تلاش میکرد دستش رو نبره عقب. یهدفعه چشمم افتاد به صورت هلن که از ترس رنگ به رو نداشت. وقتی میمی مادرش رو توی اون وضعیت دید دستش رو محکمتر به دستای من فشار داد. با اینکه قلبم داشت میاومد تو دهنم، منم دست میمی رو فشار دادم. با تمام قوا طوری داد زدم که صدام پیچید توی حیاط: محض خاطر خدا، بگید اینجا چه خبره؟» فرمانده فوری برگشت طرف من. معلوم بود از تُن صدای من جا خورده. یه زن جوون همراه یه بچهی کوچیک که داشت شستش رو میمکید و به دامنش چنگ زده بود، با یه نوزاد که محکم به قفسهی سینهش چسبیده بود، داشت از راهروی سرپوشیده وارد حیاط میشد. کلاهم بهشکل اریب مونده بود روی سرم و لباسشبم طوری بود که انگار چسبیده باشه به پوستم. توی دلم خداخدا میکردم که فرمانده صدای تپش قلبم رو نشنوه.
روی صحبتم با خودش بود: دقیقاً به چه جرمی سربازاتون اومدهن ما رو تنبیه کنن؟» حدس میزدم که از وقتی خونهش رو ترک کرده هیچ زنی با همچین لحنی باهاش حرف نزده. سکوتی که توی حیاط حاکم شده بود نشون میداد همه حسابی جا خوردهن. خواهر و برادرم که روی زمین نشسته بودن، با توجه به اینکه همچین نافرمانیهایی ممکن بود سرِ همهمون رو به باد بده، برگشتن طرف من تا بتونن بهتر منو ببینن.
شما؟»
درباره این سایت